كابوك

ساخت وبلاگ
قراربود چهارشنبه روز مفرحی باشد، صبح کمی هوا ابری و دلگیر بود و باران ریزی میبارید بعد کم کم باران شدت گرفت به نظر میرسید کسی با شلنگ آتش نشانی پنجره ها را آب میگیرد ، بارانی و چکمه های پلاستیکی را پوشیدم تا سطلهای زباله را که صبح خالی و سبک شده بودند را تا حیاط عقب بکشم ، اما برای نجاتشان خیلی دیر شده بود، مجرد باز کردن در دیدم که سطلهای آبی رنگ شناور در حال دور شدن هستند.ساعت ۲ بعد از ظهرآسمان تیره و غران بود، کمپانی اینترنت مرتبا پیغام معذرت خواهی بابت قطعی سرویس ارسال میکرد و در ادامه تاکید داشت که به خاطر شرایط جوی نامساعد قول قطعی برقراری سرویس نمیدهد. سگ بیچاره ترسیده بود و بدون توقف پارس میکرد. کم کم تمام حیاط و خیابان را آب گرفت ، اخبار اعلام کرد که چند منطقه شامل ما وارد شرایط اضطراری شده اند ، عملا آب تا حاشیه ی پنجره ها بالا امده بود تمام حوله ها خیس بود. دسترسی به گاراژ نداشتم .ساعت ۵ بعد از ظهرحس درماندگی داشتم، مگر قرار نبود چهارشنبه روز مفرحی باشد؟ صدای هلی کوپتر را میشنیدم ، و ترسم به وحشت تبدیل شده بود ، این باران قطع خواهد شد؟ ماشینم تا زیر پنجره در آب بود، تلفن واینترنت نداشتم و تنهایی دستم به جایی بند نبود.زندگی ِ‌ِ عجیب ِغیر قابل پیش بینی.مجری خوش چهره ی اخبار هواشناسی مرتبا تاکید داشت که اوضاع بهتر نخواهد شد و من یکی از سخت ترین ساعت‌هایم را میگذراندم. قالیچه ها را جمع کردم و صندلی ها را به سبک کافه ها روی میز برگرداندم با خودم گفتم اگر تا چند دقیقه ی دیگر آب به داخل خانه برسد، چه چیزی را بهتر است اول نجات بدهم؟بعد انگار یهو بی حس شدم ، چیزی نبود که بخواهم حفاظتش کنم ، هیچ کدام چیزهایی که دوروبرم بود ارزشش را نداشت. ذهنم خالی شد نشستم و به پنجره خیره ش كابوك...
ما را در سایت كابوك دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8kabouk7 بازدید : 8 تاريخ : شنبه 9 تير 1403 ساعت: 12:25